33
و وقتی که روح جامعه به دستشويی های دخترانه تبعيد شده به درون خودم فرو ميروم و کورمال کورمال دنبال قطره ی انسانيتی ميگردم که از زير پايم چکيد
29 شهریور
1383
و وقتی که روح جامعه به دستشويی های دخترانه تبعيد شده به درون خودم فرو ميروم و کورمال کورمال دنبال قطره ی انسانيتی ميگردم که از زير پايم چکيد
29 شهریور
1383
دخترهای دانشگاه ما موجودات نازنينی هستند که در فصل امتحانات به ياد جفتگيری ميفتند
17 اردیبهشت
1383
خوب اگه بخوام نيمه پر ليوان رو ببينم بايد بگم که الان نصف کاسه توالت رو گه گرفته
پ.ن:باور کن من خوش بين ترين آدم دنيام فقط با ديدن رنگ قهوه ای کمی دچار خلاء عاطفی ميشم
9 اردیبهشت
1383
دوست دارم آنقدر عميق ببوسمت که زبان کوچکت در حلقم فرو رود و عق عميقی بزنم و عشقت را در دهانت بالا بياورم
9 اردیبهشت
1383
اينقدر که بهت فکر کردم و با خاطرات کوتاهمون عشق بازی کردم يادت تو ذهنم نخ نما شد دختر ! اصلا يادم نمياد چه شکلی بودی...ببينم اصلا حرف هم ميزدی؟
9 اردیبهشت
1383
روزی ميرسد که من هفتاد کفن پوسانده ام و تو هنوز نفهميده ای که ما به هم احتياج داشتيم
2 اردیبهشت
1383
کاشکی يه گوسفند بودم تو يه صحرای درندشت...علف نشخوار ميکردم و زير لب ميگفتم خدايا شکرت
29 فروردین
1383
فکر اينکه همه ما از زندگی چی ميخواستیم و زندگی چطور دارد به طرز دردناک و غير بهداشتی به ما تجاوز ميکند چقدر لذت بخش است
25 فروردین
1383
از پسرا بدم مياد...چون مث دلقک ميمونن...از دخترا هم بدم مياد چون دلقک ها رو دوس ندارن
22 فروردین
1383
نميدونم چی بگم...اين دفعه حرفم جديه جديه
هفت سال با هم بوديم...دوران راهنمايی و دبيرستان...روزای خاکستری که الان رنگی رنگی ميبينمشون...پزشکی ميخوند...مرد...تموم کرد...فوت شد...تو تصادف...اصلا...
19 فروردین
1383
دخترک از تخت پايين آمد و بدن برهنه خود را پوشاند و در حالی که موهای ژوليده شده اش را مرتب ميکرد رو به پسر کرد و گفت: اميدوارم فکرای بدبد به ذهنت راه ندی ! من تو رو فقط به عنوان برادرم دوست دارم ! پسر خميازه ای کشيد و گفت: نه به خدا ! حالا بيا بريم حموم فعلا
14 فروردین
1383
پدر عزيزم ! وقتی يه بطر الکل رو ميفرستی تو خندق بلا بهت چيزی نميگم ولی خداييش وقتی صبح با صدای استفراغت از خواب بيدار ميشم ديگه نميتونم جلو خودمو بگيرم.
پ.ن: بی زحمت استفراغت که تموم شد چراغ توالت رو هم خاموش کن، مرسی
12 فروردین
1383
يکی ميزنه يه شيشه رو ميشکونه...شيشه با صدای مهيبی خرده های خودشو به اطراف پخش ميکنه...اونوقت آدمای ابله قصه من برميگردن ميگن چه شيشه بی ادبی
12 فروردین
1383
ديشب تو روزنامه خوندم که پری مهربون به جرم رابطه نامشروع با پدر ژپتو دستگير شده...شايد منم اگه جای پينوکيو بودم همين کار رو ميکردم
11 فروردین
1383
وقتی مثه سگ هار از دست خودت عصبانی هستی...وقتی از بی عرضگی خودت کلافه شدی و در همون حال دوست داری زير چونه يه نفر رو بليسی...اون وقت از من انتظار داری که وسط کلاس يهو هوار نزنم؟
(البته الان که تعطيله...قبل از عيد رو ميگفتم)
7 فروردین
1383
حس بديه...هربار از خونه ميرم بيرون حس غريبی ميکنم...انگار هيچ شباهتی بين من و اين آدما نيست
7 فروردین
1383
روزی که دوستم به من گفت ميتواند مخ آن دختری که داشت از پله برقی بالاميرفت رابزند ، من خسته به خانه برگشتم و در حالی که داشتم به بوی گند مرغ داغ کرده فکر ميکردم عاشق دختر توی تلويزيون شدم
6 فروردین
1383
چند روزيه احساس ميکنم مثله گاويم که اشتباهی بين چند هزار قورباغه دهن گشاد گير افتاده
29 اسفند
1382
الان ديگه رسما ميتونم بدون هيچ عذاب وجدانی با چشمای باز به هرکسي که ميبينم فحش بدم ! چون ميدونم حقشه
29 اسفند
1382
يکی بود يکی نبود
يه آدم خسته ای بود که هرکسی رو ميديد ميگفت خسته ام !
تا اينکه يه روز يه نفر بهش گفت: خسته نشدی از بس گفتی خسته ام؟...
از اون روز به بعد اون آدم ديگه خسته نبود
بلکه آدم خسته ای بود که از خسته بودن خودش خسته شده بود !
20 بهمن
1382
حس ميکنم تو زندگيم اشخاص مشکوک کم هستن...دلم لک زده واسه کسايی که سر از کارشون در نيارم...آدمای پيچيده...اما هممون خيلی روتين شديم...زيادی طبيعی به نظر ميرسيم...زيادی ساده...
خنگ !
13 بهمن 1382
خاک بر سر آدمايی که با تو اونقدر بد رفتار ميکنن که
باعث ميشن تو به خونه ات ، به ماشينت و به سازت
بيشتر از اونا دل ببندی
10 بهمن
1382
پسر از کلاس بيرون می آيد...ليوان پلاستيکی اش را در مياورد،شير آبخوری را باز ميکند، ليوان پر ميشود، پسر دارد آب را مينوشد...قورت قورت...سيب آدمش بالا و پايين ميرود...دختر از کلاس بيرون می آيد...نزديک پسر که ميرسد چاقويش را در می آورد و در کثری از ثانيه گلوی پسر را پاره پاره ميکند...خون و آب با هم روی سينک آبخوری فواره ميزند...اينجا، آنجا...قطره قطره...
28 دی
1382
ميخوام کم کم خودمو از اين دنيا جدا کنم
شايد جوری بشم و شخصيتی از خودم بسازم که ديگران با ديدنم احساس تهوع کنن
اينجوری اونا هم در احساس من شريکن
26 دی
1382