Archive

Saturday, November 27, 2004

33

و وقتی که روح جامعه به دستشويی های دخترانه تبعيد شده به درون خودم فرو ميروم و کورمال کورمال دنبال قطره ی انسانيتی ميگردم که از زير پايم چکيد

29 شهریور
1383

32

موريانه ها تو مغزم رژه ميرن
شياطين فرشته مانند
بدترين نوع بشريند

15 خرداد
1383

31

دخترهای دانشگاه ما موجودات نازنينی هستند که در فصل امتحانات به ياد جفتگيری ميفتند

17 اردیبهشت
1383

30

خوب اگه بخوام نيمه پر ليوان رو ببينم بايد بگم که الان نصف کاسه توالت رو گه گرفته

پ.ن:باور کن من خوش بين ترين آدم دنيام فقط با ديدن رنگ قهوه ای کمی دچار خلاء عاطفی ميشم

9 اردیبهشت
1383

29

دوست دارم آنقدر عميق ببوسمت که زبان کوچکت در حلقم فرو رود و عق عميقی بزنم و عشقت را در دهانت بالا بياورم

9 اردیبهشت
1383

28

اينقدر که بهت فکر کردم و با خاطرات کوتاهمون عشق بازی کردم يادت تو ذهنم نخ نما شد دختر ! اصلا يادم نمياد چه شکلی بودی...ببينم اصلا حرف هم ميزدی؟

9 اردیبهشت
1383

27

خسته ايم...دلتنگ هم هستيم...اصلا گهيم ديگه

2 اردیبهشت
1383

26

روزی ميرسد که من هفتاد کفن پوسانده ام و تو هنوز نفهميده ای که ما به هم احتياج داشتيم

2 اردیبهشت
1383

25

زندگی هرمی است که در سطح قاعده آن ما دچار قاعدگی مزمن شده ايم

2 اردیبهشت
1383

24

کاشکی يه گوسفند بودم تو يه صحرای درندشت...علف نشخوار ميکردم و زير لب ميگفتم خدايا شکرت

29 فروردین
1383

23

فکر اينکه همه ما از زندگی چی ميخواستیم و زندگی چطور دارد به طرز دردناک و غير بهداشتی به ما تجاوز ميکند چقدر لذت بخش است

25 فروردین
1383

22

زندگی چيست؟ توالت فرنگی بزرگی که هرچند وقت يکبار سيفونش کشيده ميشود

24 فروردین
1383

21

ديگه بهم فاز نميدی...نکنه اتصالی کرده باشی؟

24 فروردین
1383

Friday, November 26, 2004

20

از پسرا بدم مياد...چون مث دلقک ميمونن...از دخترا هم بدم مياد چون دلقک ها رو دوس ندارن

22 فروردین
1383

19

نميدونم چی بگم...اين دفعه حرفم جديه جديه
هفت سال با هم بوديم...دوران راهنمايی و دبيرستان...روزای خاکستری که الان رنگی رنگی ميبينمشون...پزشکی ميخوند...مرد...تموم کرد...فوت شد...تو تصادف...اصلا...

19 فروردین
1383

18

دخترک از تخت پايين آمد و بدن برهنه خود را پوشاند و در حالی که موهای ژوليده شده اش را مرتب ميکرد رو به پسر کرد و گفت: اميدوارم فکرای بدبد به ذهنت راه ندی ! من تو رو فقط به عنوان برادرم دوست دارم ! پسر خميازه ای کشيد و گفت: نه به خدا ! حالا بيا بريم حموم فعلا

14 فروردین
1383

17

پدر عزيزم ! وقتی يه بطر الکل رو ميفرستی تو خندق بلا بهت چيزی نميگم ولی خداييش وقتی صبح با صدای استفراغت از خواب بيدار ميشم ديگه نميتونم جلو خودمو بگيرم.
پ.ن: بی زحمت استفراغت که تموم شد چراغ توالت رو هم خاموش کن، مرسی

12 فروردین
1383

16

يکی ميزنه يه شيشه رو ميشکونه...شيشه با صدای مهيبی خرده های خودشو به اطراف پخش ميکنه...اونوقت آدمای ابله قصه من برميگردن ميگن چه شيشه بی ادبی

12 فروردین
1383

15

ديشب تو روزنامه خوندم که پری مهربون به جرم رابطه نامشروع با پدر ژپتو دستگير شده...شايد منم اگه جای پينوکيو بودم همين کار رو ميکردم

11 فروردین
1383

14

وقتی مثه سگ هار از دست خودت عصبانی هستی...وقتی از بی عرضگی خودت کلافه شدی و در همون حال دوست داری زير چونه يه نفر رو بليسی...اون وقت از من انتظار داری که وسط کلاس يهو هوار نزنم؟
(البته الان که تعطيله...قبل از عيد رو ميگفتم)

7 فروردین
1383

13

حس بديه...هربار از خونه ميرم بيرون حس غريبی ميکنم...انگار هيچ شباهتی بين من و اين آدما نيست

7 فروردین
1383

12

روزی که دوستم به من گفت ميتواند مخ آن دختری که داشت از پله برقی بالاميرفت رابزند ، من خسته به خانه برگشتم و در حالی که داشتم به بوی گند مرغ داغ کرده فکر ميکردم عاشق دختر توی تلويزيون شدم

6 فروردین
1383

11

چند روزيه احساس ميکنم مثله گاويم که اشتباهی بين چند هزار قورباغه دهن گشاد گير افتاده
29 اسفند
1382

10

الان ديگه رسما ميتونم بدون هيچ عذاب وجدانی با چشمای باز به هرکسي که ميبينم فحش بدم ! چون ميدونم حقشه

29 اسفند
1382

9

ميگم نگاه نکن با اون چشات
يهو ديدی طاقت نياوردم خوردمت ها
آدم هم اينقدر خوشمزه؟

3 اسفند
1382

8

تو زندگی منو با دستشويی بين راهی اشتباه گرفته بودی

23 بهمن
1382

7

يکی بود يکی نبود
يه آدم خسته ای بود که هرکسی رو ميديد ميگفت خسته ام !
تا اينکه يه روز يه نفر بهش گفت: خسته نشدی از بس گفتی خسته ام؟...

از اون روز به بعد اون آدم ديگه خسته نبود
بلکه آدم خسته ای بود که از خسته بودن خودش خسته شده بود !

20 بهمن
1382


6

حس ميکنم تو زندگيم اشخاص مشکوک کم هستن...دلم لک زده واسه کسايی که سر از کارشون در نيارم...آدمای پيچيده...اما هممون خيلی روتين شديم...زيادی طبيعی به نظر ميرسيم...زيادی ساده...

خنگ !

13 بهمن 1382

5

خاک بر سر آدمايی که با تو اونقدر بد رفتار ميکنن که
باعث ميشن تو به خونه ات ، به ماشينت و به سازت
بيشتر از اونا دل ببندی

10 بهمن
1382

4

ميفهمی چه حسی به آدم دست ميده وقتی بفهمه نوشته هاش برا اون کسی که میپرستدش بی ارزشه؟

28 دی
1382

3

پسر از کلاس بيرون می آيد...ليوان پلاستيکی اش را در مياورد،شير آبخوری را باز ميکند، ليوان پر ميشود، پسر دارد آب را مينوشد...قورت قورت...سيب آدمش بالا و پايين ميرود...دختر از کلاس بيرون می آيد...نزديک پسر که ميرسد چاقويش را در می آورد و در کثری از ثانيه گلوی پسر را پاره پاره ميکند...خون و آب با هم روی سينک آبخوری فواره ميزند...اينجا، آنجا...قطره قطره...


28 دی
1382

2

زندگی من شده يه مشت اميد واهی
شده جا موندن از زمان
شده درد دل کردن
شده قوطی کنسرو خالی


26 دی
1382

1

ميخوام کم کم خودمو از اين دنيا جدا کنم
شايد جوری بشم و شخصيتی از خودم بسازم که ديگران با ديدنم احساس تهوع کنن
اينجوری اونا هم در احساس من شريکن


26 دی
1382